گریه نکردم...
بر خلاف تمام فیلمهای سینمایی دهه هفتاد که مثلا افسانه بایگان یا فرامرز غریبیان میخواست از اون ترمینال شماره یک فرودگاه مهر آباد با سنگ بنای سفیدش برای همیشه از ایران برود و غرق در آه و اشک کشو را ترک میکر وقتی داشتم میرفتم نمیدانم چرا گریه نکردم! وقتی سوار هواپیما هم که شدم باز گریه نکردم! بعد از ماهها بازهم گریه نکردم! راستش قبل از از ایران رفتن تمام مبنایم برا شغل و رشته و کار و ... این بود الان بازار کارش چطور است و طبیعتا بازار کار شهرهای مختلف ایران را میدیدم. اما باورم نمیشود حتی وقتی برای دوره دو سه ماهه هم قرار است به ایران بروم کوتاهش میکنم در حد دو سه هفته و تمام! فکر نمیکردم بازگشت اینقدر برایم سخت باشد! الان بر خلاف اون موقع تقریبا هیچ برنامه ای برای برگشت و اقامت دایم ندارم!
بنده خدایی در وبلاگش نوشته بود همه جا آسمان همین رنگ است و همه جا
اصطکاک هست و ...... حقیقتش حرفش روی کاغذ منطقی است اما تا وقتی رنگ آسمان
همه جا را !!! با هم قیاس نکنی و غلظت اصطکاک همه جا را با هم قیاس نکنی
نمیتونای به فرق و غلظت آزار دهنده اش پی ببری. اون بنده خدا در آمریکا بود
و رشته اش علوم انسانی و احتمالا یکی از دلایل بازگشتش همین پیدا نکردن
کار متناسب با رشته اش و احتمالا تقیدات خاصی که برای کار نکردن با برخی
موسسات داشته یا شاید عدم علاقه اش به کار اکادمیک و داشتن موقعیت نسبی در
ایران. که این مسایل برای سایر رشته ها به صورت کاملا متفاوت هستند.....